دیدار تلخ

به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشه ی امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

دردلی، آتش جاویدی را

 

 

دیدمت، وای چه دیداری، وای

این چه دیدار دل آزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

این چه عشقی است که در دل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده ی من

عشق سوزان ترا می جوید

می تپد قلبم و با هر تپشی

قصه ی عشق ترا می گوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت،چه باک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده ی خاک

خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی، ای ...

شعر من شعله ی احساس من است

تو مرا شاعر کردی، ای ...

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله و بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای، تا که بر آن سر بنهم

دامنی، تا که بر آن ریزم اشک

آه، ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین میزنی و می شکنی

عاقبت شیشه ی امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی، آتش جاویدی را

نظرات 3 + ارسال نظر
آی سودا دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ

با سلام
شعر زیبایی ست شاعرش فروغ فرخ زاده؟

ممنون. بله شعر از فروغه.

آلاله سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://ma

سلام!
این شعر واقعا زیباست!
من عاشق شعر های فروغ فرخ زادم.
چند روز پیش داشتم این شعرو میخوندم!
دستتون درد نکنه حال و هوام عوض شد!!!

ممنون. واقعا شعرای فروغ یه چیز دیگست.

سپیده دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

قشنگ بود

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد