پدرم همیشه می گفت جاده ی قدیمی باصفاتره.
اون شب من احمق حرف پدرم رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد...
ادامه مطلب ...داستانی که تو ادامه مطالب واستون گذاشتم نشون میده که چطور ما آدما پول رو به همه چیزای مورد علاقه ی خودمون ترجیح می دیم. خوندنش رو بهتون توصیه می کنم.